ياحق

يك - كرمانشاه هوايي عجيبي داشت، خاصه اينكه در بيستون قدم بزني و فرهادتراش جلوي چشمانت باشد و خيال شيريني در سرت ... هوا بوي عجيبي داشت ، مخلوطي از خاطرات همه خوب ... اين بوت كه مي پيچد همه جا، همه جا، همه جا... اين بوت...، هوايي كه آدمو شاعر مي كرد ... برقص دختر برفي، برقص دختر كرد ... آدمو عاشق مي كرد ... كردي برقص و سمت قبايل هجوم بر ... هوايي كه آدمو به رقص مي آورد ... کُوا لِیْلی، نیا لِیْلی، چیا لِیْلی ... هوا هواي بود كه حتي اسب ها هم فحل مي شدند چه برسد به ما ... كرمانشاه عجيب بود، ناشناخته چون نگاه هاي هوسناك دختري كه نمي شناسيش ... وحشي چون زلف پريشان ياري كه باد را برقص مي آورد ... دست نيافتني، واقعا دست نيافتني ...

به اين سفر رفتيم با سيد متال الدين، من درد و جناب Doggy Headache و ميهمان كفش هاي باد بوديم، البته اين يك سفر وبلاگي نبود بلكه ما دوستاني بوديم كه از قضاي آمده وبلاگ هم داشتيم. سفر بسيار خوبي بود و همسفران بسيار بهتري كه فرصتي بود هم براي شناختن بهتر همديگر و در آغوش كشيدن مام ميهن كه اين روزها فرزندانش حسابي دل چركينن اند و آزرده خاطر و مگر همين سفرها ما را به مام ميهن پيوندي دوباره زند.

دو هنوز چند روزي از اقدام فرهنگستان و زبان و ادب براي جايگزيني واژه "پاس ور" با "پليس" نگذشته بود كه روحيه طنزپرداز ايراني شروع به تراويدن كرد و "پاس ور" پاسور شد، اداره پليس مركز بزرگ پاسور تهران يا همان كازينوي خودمون و سردار احمدي مقدم هم به مقام جوكري نائل اومدن (البته همين حجم بالاي طنز ايجاد شده در اين مدت كوتاه هم باعث شد كه مسئولان بي خيال اين جايگزيني شوند) ... هميشه فكر مي كردم اگه يه وقتي يه دولت مرد بشم و بخوام يه طرح خفن رو عملياتي كنم قبل از خبري كردن ماجرا يه بار طرحم رو واسه يه تيم از طنزنويسا و طنزپردازهاي مملكتم پرزنت مي كنم و بهشون مي گم حالا هرچي مي خواين راجع بهش بنويسين، بعد كه سوتي هاي ماجرا در اومد شروع مي كنم به ترميم ماجرا، نه مث الان كه از وقتي ماهواره اميد هوا شد تا همين الان كه به خاطره ها پيوسته هنوز جوك هاش و لطيفه هاش داره دهن به دهن مي گرده يا مثلا احمدي نژاد هنوز نگفته خوشه بندي ملت كركرخنده رو راه انداختن، خوب آخه يه كم كله تون رو به كار بندازيد.

سه انباري خونه ما مثل همه خونه هاي شمالي مملو از بوي ناست، من عاشق اين بوي رطوبتم وقتي با بوي كاغذهاي كاهي قديمي تو هم قاطي مي شن، انياري خونه ما پر از مجله هاي منِ، من از اون دست آدمايي هستم كه به شدت به نشريه معتادن، تقريبا از وقتي يادم مياد مجله مي خوندم، شايد از هشت، نه سالگي ... كيهان بچه‏ها، پوپك، سلام بچه ها، خانه، سروش جوان، همشهري جوان، چلچراغ، مجله فيلم، هفت، شهروند امروز، و اين آخري ها هم ايران دخت... هروقت كه از هياهوي زندگي خسته مي شم يه سري مي رم تو انباري خونه مون و لاي مجله هام مي گردم و براي خودم حال مي كنم، بعضا بر مي خورم به يه يادداشتي از خودم كه اون زمان ها به عنوان يه خواننده پروپا قرص براي اين مجله ها مي فرستادم و اوناهم چاپ مي كردن ... از بين تمام مجلاتم سليقه فرهنگي مجله هفت رو خيلي دوست داشتم و توقيف اين مجله يه جورايي زخمي بود كه هيچ وقت خوب نمي شه برام، سروش جوان رو هم خيلي دوست داشت، خاصه اينكه يكي دوتا از داستان هام تو 16، 17 سالگي توش چاپ شد، چلچراغ مجله اي بود كه هميشه مي خوندمش ولي نه به صورت دائم، در واقع هر وقت يكي از مجله هاي محبوبم توقيف مي شد و بي مجله مي شدم به چلچراغ و بچه هاي باحالش پناه مي بردم (البته الان چلچراغ رسما يائسه شده)، متاسفانه مجله هاي آرشيو من هميشه تو يه شماره متوقف شدن و ديگه به تعدادشون اضافه نشد، به هر حال ايران كشور آزاديه و همه هم اينو خوب مي دونن، اين آخري ها هم ايران دخت و اعتماد به صف نشريات توقيفي اضافه شدن و آرشيو من باز هم صاحب چند جلد از يه مجله خوب مرحوم شده، فكر كنم بازهم بايد از آلترناتيو چلچراغ استفاده كنم.

چهار ديروز از جلوي ميدون محسني مي گذشتم، ديديم دور ميدون پر مامور شده روي يادبود ميدون رو با پارچه پوشوندن، حسابي دلم گرفت، اينقدر كه همه شادي و خوشحالي سفر از دماغم زد بيرون، يادبود اون ميدون ساخته زهرا رهنوردِ... اون مجسمه برام يه مجسمه بود مث بقيه مجسمه ها كه كم و بيش تو شهر مي بينيم، اصلا هم اين نكته كه اينو زهرا رهنورد ساخته برام مهم نيس، فقط از اين كه به طرز خيلي احمقانه اي اين دستي كه گلوي ما رو گرفته داره لحظه به لحظه فشارشو بيشتر مي كنه حرصم مي گيره، از اين روزاي مزخرف، روزهاي نكبت، روزهاي گهي، روزهاي احمقانه ... واقعا از اين روزهاي مزخرفِ نكبتِ گهيِ احمقانه حالم بهم مي خوره

ياعلي