. . .
یاحق
یه مدته ستون تماسهای مردمی یه روزنامه رو می نویسم، کسی زنگ نمی زنه به این روزنامه، کسی ای میل نمی زنه، کسی نمی یاد بگه که آقا صدای منو به گوش مسئولان برسونید، انگار اصن کسی این روزنامه رو نمی بینه، وقتی می رم تو تحریریه اش یه غمی وجودمو می گیره که نگو، این همه تکاپو و تلاش داخل تحریریه اون وخت بیرون انگار خبری نیس، مث زن زشت آبله رویی که تلاش و تکاپو داره تا دلبری کنه، دوستم که اونجاست گفت بیا روزی واسمون ده پونزده تا پیام مردمی بنویس، منم می رم و هر روز از چیزای که دلم می خواد این شهر داشته باشه می نویسم، چیزای که دنیا رو قشنگ تر می کنه، اسم شما ها رو هم می زنم زیرش، اسم همه دوستامو، اسمایی که دوس داشتم اسم خودم باشن، شخصیت های خیالی ذهنم رو، فردا نیاید شاکی بشید که چرا اینو از قول من زدی و اینا چون به نظر من شما با اینا قشنگ ترید، مثلن محمد باس از فرسوده بودن اتوبوسهای قم-تهران بناله چون آخر هر هفته به نظرم باس بره قم، یا فهیمه از وضعیت بد مهدکودکا شاکی باشه چون اگه مث آدم بچه رو نگه می داشتن اونم می تونست به کلاس شعرش برسه و دلش جوش بچه اش رو نزنه، آرش از نبودن جایگاه دچرخه سواری تو شهر می گه و مامان منم سر شهرداری غر می زنه که چرا همه شهر رو شعمدونی نمی کارن ...
اگه الان ازم بپرسن دلت می خواد چیکاره شی؟ می گم می خوام متصدی اون میزی بشم که اون تلفنه روش هست و تا حالا زنگ نخورده، بشینم اونجا و منتظر اولین تماس باشم.
یاعلی