ما چند اسب بوديم...

ياحق

1 .  پنجشنبه گذشته در آخرين روز جشنواره ادبي "مينو در" كه در ساختمان حوزه هنري برگزار مي شد شركت كردم. گرچه فرشاد عزيز از روز اول دعوتم كرده بود ولي به آخرين برنامه جشنواره رسيدم و در همون زمان اندك هم انقدر شعر خوب شنيدم كه باعث بشه حسرت روزهاي از دست رفته اش رو بخورم. از جمله اونايي كه شعر خوندن گروس عبدالملكيان عزيز بود كه دوتا شعر محشر خوند - مثل همه كارهاش- كه در پايان متن كامل اونو براتون ميارم ولي از اينجاي شعرش خيلي خوشم اومد :

ما چند اسب بودیم

که بال نداشتیم

    یال نداشتیم

   چمنزار نداشتیم

ما فقط دویدن بودیم

و با نعل های خاکی اسپورت

ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم

درخت ها چماق شده بودند

و آنقدر گریه داشتیم

که در آن همه غبار و گاز

اشک های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم

و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم

عاقبت بر میز کوبیدیم

2 .  با اين كه از قبل براش برنامه داشتم ولي فراموش كردم تولد وبلاگو جشن بگيرم...از مرداد 85 تا حالا اينجام...واسه خودمم هم عجيبه...

3 .  تازه كتاب خداحافظ گاري كوپر رو تموم كردم...اونقدر محشره كه همين كه رسيدم صفحه آخر دوباره از اول شروع به خوندنش كردم...هيچ نويسنده مثل رومن گاري خودشو اينجور شرحه شرحه نيم كنه...كتاب فوق العاده ايه....بخونيدش بي شك به مانيفست زندگيتون تبديل مي شه

شعر گروس عزيز

ما چند نفر

در کافه ای نشسته ایم

با موهایی سوخته و

سینه ای شلوغ از خیابان های تهران

با پوست هایی از روز

که گهگاه شب شده است

 ما چند اسب بودیم

که بال نداشتیم

    یال نداشتیم

   چمنزار نداشتیم

ما فقط دویدن بودیم

و با نعل های خاکی اسپورت

ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم

درخت ها چماق شده بودند

و آنقدر گریه داشتیم

که در آن همه غبار و گاز

اشک های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم

و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم

عاقبت بر میز کوبیدیم

و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم

و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم

و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم

و مشت هامان را در خیابان آزادی پنهان کردیم

و مشت هامان را در ایستگاه توپخانه پنهان کردیم...

 

باز کن مشتم را !

هرکجای تهران که دست می گذارم

 

                                   درد می کند

هرکجای روز که بنشینم

                            شب است

هرکجای خاک...

دلم نیامد بگویم !

این شعر

در همان سطر های اول گلوله خورد

وگرنه تمام نمی شد

ياعلي

تاريخ ..

ياحق

1 - امروز 28 مردادِ ... 28 مرداد سالروز كودتاي سياه... روزي كه تلخيش تا هميشه در كاممان مي ماند و كينه اي قديمي از آمريكا و انگلستان را برايمان زنده مي كند... 28 مرداد سالروز مرگ شعبان بي مخ ... و اين تاريخ كه چه درس ها دارد و چه فراز و فرود ها...هضم 28 مرداد هميشه برايم سخت بود...كه چطور جلوي توسعه يك ملت گرفته شده...كه چطور...

امروز 28 مردادِ و احمدي نژاد كابينه خود را تا دقايقي ديگر به مجلس معرفي مي كند... چه طنز تلخي است اين تاريخ

2 - در ماهي كه گذشت براي بار دوم درباره الي...، مستند تهران انار ندارد ، خاك آشنا ي بهمن فرمان آرا و متاسفانه دلخون رو ديدم. ديدن هر كدوم هم داستاني داشت كه حال شرحشو ندارم، فقط اينكه ديدن دوتاش به مناسبت گودباي پارتي دكتر آخونديان بود كه هفته گذشته عازم خدمت مقدس!!! سربازي شد...بنده خدا راهي يكي از خفن ترين پادگان هاي ايران هم شده...05كرمان

3 - چند وقت پيش سري آهنگاي پليرم رو عوض كردم و يه سري آهنگ قديمي روش ريختم...از جمله چند تا از آلبوم هاي سياوش رو...نمي دونم چرا چند ساليه كه سياوش اصلا حال نمي ده و اساسا نمي چسبه...علي رغم اينكه تو چندتا آلبوم آخرش كلا ترانه هاي يغما گلرويي رو خونده ولي واقعا نمي شه باهاش مثل قديما حال كرد... من كه هنوزم آهنگاي دوران دبيرستانم(به قول دوستان تين ايج)ام رو بيشتر دوس دارم...هواي خانه چه دلگير مي شود گاهي...

4 - داشتم يه كتاب مي خوندم كه توش شخصيت داستان درگير يه ماجراي عشقي مي شه و يه جاي بر مي گرده و به دختره مي گه عشق اول هميشه مقدسه...فك مي كنم يكي از زشت ترين و احمقانه ترين تركيباتي كه تو ادبيات وجود داره تركيب "عشق اول"...يعني اوناي كه براي اولين بار درگير اين ماجرا هستن زماني كه تو عشقشون فالو مي شن، همون موقع به عشقشون لقب "عشق اول" رو بدن...يعني صاف صاف تو چش طرف نيگا كنن و بگن همه اين داستان كشكه...

ياعلي

بخارای من  ایل من

یاحق

مادرم زنگ زد ... گفت اينجا باران مي بارد ... ابرها آسمان را پوشانده­اند، از آن ابرهاي كه تو دوست داري ... قمري­هاي حياط هنوز هم براي نان گرم سفره صبحانه سر و دست مي شكنند ... شعمداني هاي بي­تاب آب پاشي­هاي غروب تواند ... همسايه­هاي بغلي رفته­اند و ديگر تا هر وقت شب دلت خواست مي تواني توي حياط قدم بزن، بي آنكه چشمي مراقبت باشد ... صداي اذان امام­زاده عبدالحق هنوز هم هماني است كه بود، يك كشيدگي طولاني در "الله" ... بيا كه چشمم براه است و دلم تنگ ديدار ...

حرف­هاي مادر با من آن كرد كه چنگ رودكي با امير ساماني... به غروب نكشيده كيفم را برداشتم و راه پر پيچ و خم خانه را پي گرفتم ... چقدر خوب است كه از جهنم تهران بيرون باشي و يكي دو روزي را در خانه سر كني ... خانه،جايي كه  مادر   هست

 

 

عيد همه مبارك

یاعلی

پیتزا داوود   یا   راه های بهتری هم برای خودکشی وجود داره حمید جان

ياحق

1 . پنج شنبه هفته گذشته من سر كار بودم، آهان راستي يادم رفت بگم، يه مدته مي رم سركار، تو يه پروژه با يه عده از دوستان در وزارت بهداشت دارم همكاري مي كنم (از من بعيده؟؟؟ هم كار كردن، تازه اونم از نوع پژوهشي،هم همكاري با يه نهاد تا اين حد دولتي)، آره مي گفتم كه سر كار بودم و قرار بود غروب با تعدادي از دوستان بريم دفتر سعيد و ديداري تازه بشه...حوالي ساعت 2 بود كه حميد بهم زنگ زد و گفت كه براي ناهار با هم بريم بيرون و يه جايي به اسم پيتزا داوود رو پيشنهاد داد... راستش چون پنج­شنبه ها تو وزارتخونه از ناهار خبري نيست ما هم قبول كرديم...چند وقت پيشا هم حميد از پيتزا داوود برام تعريف كرده بود كه حتما بايد با هم بريم و از اين حرفا...وقتي راه افتادم اول يه نگاهي به جيبم انداختم و ديدم سي و چار پنج تومني همرام هست و با توجه به تعريف هاي حميد گفتم ديگه خيلي هم جاي شيك و گروني باشه از بيست تومن كه بيشتر نمي شه... تو ميدون وليعصر با حميد قرار داشتم و تو هواي جهنمي دو بعد از ظهر راه افتادم وهي توي راه مي گفتم با اين بوي عرق حالا چجوري بريم تو اون پيتزا فروشي خفن ... اي كاش اسپري همرام بود و هي تو تصورم اين بود كه مي رم يه جاي شيك...حميد بعد از اينكه ما رو از يكي دوتا خيابون كوچه گذروند يه مغازه كوچولو تو يه كوچه قديمي تو خيابون نفلو شاتو(كوچه لولاگر)، بهم نشون داد و گفت اينم پيتزا داوود، مغازه خيلي كوچيك و پر از مشتري جوري كه علاوه بر جمعيت داخل تعداد زيادي بيرون روي جعبه­هاي نوشابه و تو ماشيناشون منتظر بودن، كوچه هم پر از بچه گربه بود كه منتظر يه تيكه پيتزا بودن. اگه تا اينجاي داستان فكر كرديد كه خب اينجا با اين اوصاف مي تونه شبيه يه ديزي فروشي پايين شهر باشه و پاتوق آدماي با معرفت عشق سبيل اشتباه كرديد...تعداد زيادي جوان خوشحال به همراه جي. اف هاي محترم­شون، زوج­هاي جوني كه تابلو بود يه سال هم از عقدشون نمي­گذره(از اون آدمايي داد مي زنه از فرايند ازدواج بيش از حد خوشحالن)، مردهاي و زن­ها جا افتاده زانتيا سوار، خلاصه از هر گروهي اونجا بودن. پيتزا داوود، البته به ادعاي خودش، اولين پيتزا فروشي تهران بلكم ايرانه، سيستم مغازه داريش هم اينه كه اصلا مشتري محور نيستن و اگه يه نفر يا صد نفر تو مغازه باشن طرف با همون سرعت هميشگيش كار مي كنه...اما يكي از ويژگي­هاي جذابش، البته براي آدماي كه كميت غذا از كيفيتش بيشتر براشون اهميت داره اينه كه آقا داوود ناراحت مي شه كه كسي سير نشده از مغازه­اش بيرون بره... واسه همينه كه وقتي سفارشتو دادي يه ظرف كالباس بهت مي ده تا باهاش مشغول باشي (ولي كالباس  هاش سرطان واقعين) واگه سير نشدي تا دلت مي خواد مي توني كالباس اضافي بگيري و اصلا هم روي قيمت پيتزا نمي­ياد، تازه اگه ميزان سفارشت درست نباشه آقا داوود برات درستش مي كنه، حميد مي گفت كه يه بار كه اومده بودن دوتا پسر با دوست دختراشون چارتا پيتزا سفارش دادن و آقا داوود گفته بود زياده و اينا با سه تا سير مي شن... از اون جايي كه آقا داوود اصلا تو كار كوتاه اومدن نيست كار بالا گرفته بود... كيفيت غذاشم بد نبود(البته از اونجايي كه حميد هم داره اينجا رو مي خونه من زياد انتقاد نمي كنم)... خلاصه اينكه پنج شنبه گذشته تجربه خوبي بود، هم اينكه از اون سي و چار پنج تومن جيبمون كلي باقي موند، هم اينكه يه تجربه نسبتا خوب داشتيم...

یاعلی

خدایا...

یاحق

خدایا...

خدایا...

خدایا...

خ

د

ا

ی

ا

.

.

.

یاعلی

پر از اي كاش...

ياحق

1 – مدتي بود دچار آنفولانزاي روحي شده بودم اين بود كه حضور كمرنگي اينجا داشتم، درسته كه قريب به چهل روز سخت رو پشت سر گذاشتيم ولي تو يكي دو سه روز اخير اتفاقاتي افتاد كه موجبات ادخال سرور في قلوب مومنين رو فراهم آورد، به نظرم بامزه­ترين كار تو اين روزها اينه كه نيم كيلو تخمه بخري و بشيني پاي سيستم و چند تا خبرگزاري اين­وري و اون­وري رو باز كني و هر چند دقيقه يه بار هم رفرشش كني و بخوني و بخندي.... آخه وقتي دعوا در سطح مسئولان بلند پايه نظام تا حدي بالا گرفته (و خاله زنكي شده) كه قاليباف برگشته و گفته : "رحيم مشايي! تو رو چه به معاون اولي! تو كه زنت فلان بوده... بگم؟... بگم؟..." چه كاري مي تونيم بكنيم؟ هان؟

 در همین راستا جایزه جوک سال با تقدیر از نامه احمدی­نژاد به هاشمی شاهرودی در باب برخورد رئوفانه با بازداشت شدگان تعلق می گیره به خبرگزاری معظم فارس برای انتشار خبر فوق تخیلی زنده بودن ندا آقا سلطان

پ . ن : و صد البته كه خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است...

2 -  تو پست دهه فجرم نوشته بودم، در آغاز دهه چهارم انقلاب و برای انقلابی به نام خدا و با شعارهای استقلال، آزادی و جمهوری اسلامی بعید می دانم کمتر شکی درباره تحقق شعار استقلال باشد. بی شک انتخابات پیش رو می تواند مهم­ترین محک برای ایمان به تحقق شعار آزادی است، بهتر است در باره­ی آزادی چیزی ننویسیم و نگیم ولی اون چیزی که درد آوره اینه که اين روزها من در شعار استقلال هم تشكيك دارم، وقتي وزير امور خارجه خودمون احتمالا اينقدر سرش شلوغه كه وزير امور خارجه روسيه بجاي ما اظهار نظر مي كنه...

حضرات، بزرگان، عقلاي قوم، اينكه بعد از سي سال مردم(گيرم به تمسخر شما يك مشت نماز اولي) بجاي شعار مرگ بر آمريكا مي گويند مرگ بر روسيه جاي بسي تامل و تعقل دارد، با كي لج مي كنيد؟هان؟

نمي دونم چرا اينقدر اين روزها اسم احمدي­نژاد منو ياد ميرزا آقا خان نوري جبون ميندازه كه سرش همش در آخور روسيه بود

3 – آنچه در اين روزها بر ما گذشت پر از تجربه­ بود، تجربه­هاي كه البته با پرداخت هزينه­هاي سنگين بدست آمد، همه اون روزاي كه خبر كشتار و دستگيري  و زدوخورد بهم مي رسيد بغضي عجيب تمام وجودمو مي گرفت... البته نتيجه­هاي بزرگي هم گرفتيم... ولي آنچه براي من بيش از هرچيز درد آورِ اينه كه در اين ايام من 24 سالمه و متاسفانه پر از عقده­ام ... پر از عقده چيزهاي كه به راحتي مي تونستيم داشته باشيم ونداريم...پر از اي كاش هاي كه اي كاش...24 سالگي من كي مي خواد تموم شه...........

و باز هم به قول محسن نامجو

اي كاش...اي كاش... اي كاش... داوري...داوري...داوري...در كار بود

كاشكي...كاشكي...كاشكي...قضاوتي...قضاوتي...قضاوتي در كار بود

ياعلي